دنیای طفلانه ما
هیچ خزانی نداشت
لبهای ما پر از خنده
دلهای ما شاد
فقط یاد داشتیم دوست داشتن را
خالی از کینه و کدورت
قهر های ما کوتاه بود
تا کوچه «بیا آشتی»
غصه های ما سبک
محو می شد با یک لبخند
درد ها و زخم ها
جور می شد ند با یک ماچ مادر
آه !!!
زنده گی ِ چه کرد با ما؟
همه چیز شده عمیق و سنگین
قهر ها و غصه ها ِ زخم ها و کدورت ها
دوست داشتن ها
شده ِ دروغ و یک شبه
بوسه ها
شده ِ تجارتی و درد دهنده
اما
در دل من آن طفل پنهان است هنوز
----------------
امینه ابهر
زیبا ترین موجود دنیا
خنده ها ِخوشی ها ِ سازنده گی ها
تو استی
روز های شیرین ِتکرار همه خوشی ها
شرق ِ غرب و هوا
بلاخره همهَ دنیا
تو استی
بهانهَ زنده گی ِدویدن برای ارزنده گی
امید برای ماندن ِ عزیزو یار و تربند
تو استی
اشک و شوق و شور وهستی
ایمان به خدا وبه همه زیبا پرستی
تو استی
زیبا ترین احساس ِ بزرگترین نعمت ِبا شکوه ترین لحظات
تو استی
اینگونه که من عاشق تو ام
عاشق من
تو استی؟
امینه ابهر
تقدیم به عزیز ترینم
دنیا را دارم
با تو
محفوظم و در امان از همه ترس و بیم
وقتی خوابی
آهسته و بی صدا
می آیم کنار بسترت
نگاهت می کنم
حس می کنی ؟
می بویم موهایت را
بوسه می فرستم بر جبین و چشمهایت
نگاه می کنم نفس هایت را
در سکوت و آرامی شب
زیبا ترین آهنگ
صدای قلب توست
که امید وار می سازد مرا بر زندگی
امینه
قصه های مادر کلان همیشه با یکی بود یکی نبود شروع می شد. در پته صندلی زیر لحاف گرم از بیرون می آمدیم توته های یخ زده ِ دوان دوان با سر و صدا های طفلانه ِ هر که زود تر پهلوی مادر کلان جا می گرفت. و آن وقت صدای مادر کلان بلند می شد"بلا ها زود زود بشینین. لیافه ایقه بلند نکنین صندلی یخ می شه" کی میشنید ؟ خود را تا حلق زیر لحاف صندلی داخل می کردیم و پاهای سرد خود را می چسپاندیم به جان مادر کلان و مادر کلان دوباره فریادش به آسمان می رسید" یخ تان زده،کجا بودین ؟ شما آدم نمی شین؟" دروغ می گفتیم"بی بی جان تشناب رفته بودیم"به هم دیگر نگاه می کردیم و می خندیدیم فکر می کردیم مادر کلان دروغ ما را نفهمید ولی او می فهمید که ما کجا بودیم و چه می کردیم . کوه برفی که از پاک کردن بامها در روی حویلی جمع شده بود زمستان ها تفریح گاه بزرگی برای ما بود . شامها با صد عذاب و زحمت می رفتیم با بیل ِ تیشه و هر چه در دست داشتیم ِ از سر کوه برف تا پایین یخمالک درست می کردیم صاف و یک دست رویش آب می پاشیدیم تا شب خوب یخبندان شود . صبح ها وقتی پدر جان می رفت سر کار ما به هزار بهانه از خانه بیرون می شدیم در حویلی بخاطر یخمالک خوردن . چه وقتهای بود آن زمان ها دوران طفولیت ِ فقط به فکر این بودیم که چگونه زیاد تر شوخی کنیم و چطور زیاد تر ساعات ما به خوشی بگذرد نه به فکر مریضی ِ نه به فکر دردِ نه به فکر سردی ِ هیچ فقط شوخی و شوخی و خوشی . ...چپلی های پلاستیکی تابستانی را هم پت با خود می بردیم چرا که کف آنها زیاد صاف و برای یخمالک زدن بهتر بود و از بلندی بسیار بزودی پایین می آمد. چند دقیقه که می گذشت خواهر بزرگتر ما می آمد و می گفت: "بیاین که مادر کلان می کشیتان"ولی خودش هم با ما می پیوست چند دقیقه ای به نوبت چند بار دیگر هم با هزار زحمت بالای کوه می رفتیم وبا چیغ با لخشیدن پایین می آمدیم . و بعد با پاهای سرخ وکبود یخ زده می دودیم پهلوی مادر کلان زیر پته صندلی،چند دقیقه ای نمی گذشت که خواهر بزرگتر با یک کاسه بزرگ می آمد و در بین کاسه زردک های تازه و پر آب که «لیلونی » می گفتند زردک های بنفش رنگ و شلغم های آب دار و تازه ِ پوست شده می آورد و ما هم با دندانها یمان مثل موش ها غژ غژ کنان آنها را می تراشیدیم و می خوردیم و در عین زمان به قصه های شیرین مادر کلان گوش می دادیم"بود نبود یک پاچا بود یک دختر داشت ماه پیشانی . ... یا اینکه بود نبود یک پاچا بود یک بچه داشت ............. و بعضی اوقات هم ِ بود نبود یک دهقان بود یک مرغ داشت که تخم طلایی میداد..........." وما سرتا پا گوش و عاشق دختر و پسر پادشاه و مرغ دهقان ِ می رفتیم در دنیای آنها.
امینه ابهر
کوچه ها بوی عطر ترا می دهند
جاده ها بوی عطر ترا می دهند
قدم ِ قدم با منی
در همه جا
خانم چای فروش یک گیلاس چای داد برایم
او ترا ندید شاید؟
توله خریدم
نی نواز آهنگ غمگینی نواخت
او غصه را در چشمان من دید شاید
تو
مرا میبینی اینجا؟
بیا با هم عکس بگیریم
آنها می مانند با ما
امینه ابهر
آنکه مرا شکست
کسی نبود
جز خودم
احساس باور ِ خوبی هایم
با هم
من شکستم
بی صدا
عشق و محبت
چهار چوکاتی است
خالی و بی تصویر
سیاه ِ ترس آور
پا گذاشتم
آه
چه دنیایی بود
دیوهای دروغ
فرشته های راستی را
با هزار بهانه
درد می دادند.
------
امینه ابهر
در عمق شب تاریک مانده ای
کلید دریچه روز
روی دیوار شب آویخته است
تقدیرت را خودت بنویس
دوباره بر نمی گردی به جهان
مرا بیاب
عشق بورز به من
نه هوس ِ نه عادت
دل تنگی ها را
می ریزیم روی ساحل
موج می برد با خود
روی خاک سیاه حویلی
گل می کاریم با هم
-----
امینه ابهر
دستت را بگذار روی قلبم ام
طپش در دست تو ست
با تو بودن اوج است
سرا پا عشق
دست هایت را دوست دارم
بویی ترا می دهند
نفس هایت را دوست دارم
بوی زنده گی را می دهند
صدایت بوی صداقت می دهد
بوی عشق ِ بوی همیشگیی لاانتهای
من حسودم ِ بالا تر از حسود
حسود خود
حسود این همه عشق
امینه
بهشت بهانه است
دوزخ سراب
جسم من خاک خواهد شد
خوراک کرمک ها
گودال قبر ِ
دری ندارد سوی دنیایی دیگر
بعد از مرگ زندانی استم
تا ابد ِ زندانی خاک
شاید نبیره ای بپرسد
مادر کلان چه رنگی بود؟
بعد ....تمام
من تمام ام ِ تمام....
امینه ابهر
زمستان ها خیلی طویل بودند ماه اکتوبر هوا شروع می کرد به سرد شدن و تا اینکه آخر های نوامبر و شروع های دسامبر برف باریدن ها آغاز می شد . چهار ماه تمام همیشه روی زمین پوشیده از برف بود .
اتاق من در طبقه نهم طوری قرار داشت که از روی بالکن می توانستم تمام زیبایی ناحیه ما را تا دور دستها ببینم .
ایامی می بود که تمام شب برف می بارید ِ صبح هوا صاف می شد آفتاب روشن و تابنک شعاعش را روی درختان و ناژو های سبز که هنوز پوشیده از برفهای دیشب بودند می انداخت . برف های روی زمین و شاخه ها ِ شعاع آفتاب را با برقک و چشمک زدن ها استقبال می کردند . آمیزش رنگهای سفید وسبز و زردی طلایی زیبایی خیره کننده ای ایجاد می کردند ِ و من می توانستم ساعتها بدون خستگی پشت شیشه بالکن بیستم و به زیبایی آن فصل سرد نگاه کنم تا اینکه خودم را در بین بازوان گرم و پر مهری حلقه می یافتم و با افتخار شانه هایم را روی سینه پهن و گرم و مردانه اش تکیه می دادم او تکیه گاه امن و استوار من بود . او صورتش را بین موهایم فرو میبرد نفس های عمیق می کشید موهایم را می بوید و می بوسید و با صبح بخیر گفتن روزم شروع می شد .
بلی چهار ماه و حتا اظافه تر روی زمین برف بود ِ کوه های برف . آخر های ماه مارچ و شروع های ماه اپریل برف باریدن تمام می شد و برف های روی زمین شروع میکردند به آب شدن .
در یکی از همین روز ها که صبح روز یکشنبه بود ِ آن بالا بلند مهربان من آمد ِ بالاپوش سیا هی که تا زانو هایش را می پوشانید تنش بود که به زیبایی مردانه انش افزوده بود . گفت امروز ترا با یک زیبایی آشنا مینمایم و می دانم که حیرت زده می شوی . لباس های گرم بپوش .
با هم بیرون رفتیم ِ صبحانه را در رستورانت شهرک محصلین خوردیم . بعد سوار بس شهری شدیم و بعد از چند ایستگاه پیاده و منتظر بس بیرون شهر ماندیم . چند دقیقه نگذشته بود که بس آمد و ما بطرف بیرون از شهر حرکت نمودیم . در تمام راه من فقط زیبایی طبیعت بیرون از شهر را تماشا می کردم . موتر از بین تپه ها و درخت ها می گذشت ِ آفتاب درخشان می درخشید همه جا روشن هوا صاف و شفاف بود زمین پوشیده از برف سفید ِ از شاخه ها ِ از برگ های خشک که هنوز خود را روی شاخه ها محکم گرفته بودند آرام ِ آرام قطره های آب می چکید ند ... دو سه بار موتر ایستاد ِ مسافرین پایین و بالا شدند و ادامه دادیم به پیشروی .بعد از تقریبن چهل یا پنجاه دقیقه ای بود که ما هم پیاده شدیم . او گفت : حوصله داشته باش کمی پیاده باید برویم . گفتم : با تو تا آخر دنیا هم اگر پیاده بروم حوصله ام سر نخواهد رفت .هردو خندیدیم و ادامه دادیم . از روی پل کوچکی گذشتیم از راه باریکی پیش می رفتیم دو طرف ما درخنان بلند بودند وقتی درختها تمام شدند ِ گفت صبر . چشم های مرا با شال گردنش بست و گفت : دست مرا بگیر و با من بیا و من هم قبول کردم . چند قدم رفتیم گفت صبر ِ تا نگفته ام چشم هایت را باز نکنی ِ چشم بند را باز کرد و گفت : یک... دو ... سه. حالا باز کن .
ما روی برف ها ایستاده بودیم دشت پهن تا دور دستها معلوم می شد ِ سفید پر از برف ولی سفید ای با لکه های به رنگهای آبی و ارغوانی . از زیر برفها گلهای زیبای کوچکی با هزار تلاش سر بالا کرده بودند بر سردی زمستان و سنگینی برف فایق امده بودند . آنجا آنقدر زیبا بود که تا دیر ها نگاه کردیم . بین برفها رفتیم زیاد ِ زیاد گل چیدیم . از ترموس های کوچک که داشتیم چای های خود را همانجا نوشیدیم تا گرم بیایم . بعد ایستادم دوباره به زیبایی نگاه کردم و گفتم : چرا مرا از اول اینجا نیاوردی ؟ لبخند قشنگ همیشگی اش را زد ِ پیشانی ام را بوسید و گفت: مه جبین من ِ هر وقت شروع کنی دیر نیست . همین از اول است.
نویسنده
امینه ابهر
28 جنوری 2018
دستم را بگیر
رها نکن
سالها چشم براهت بودم
آمدی
می دانستم
می آیی روز ی
همه چیز داشتم ولی
خالی از عشق
قسمت
قلبم را پر نمود از تو
همیشه بمان با من
جنگ های ما طفلانه است
با آشتی های شیرین
دستم را بگیر
نگه ام دار
زندانی ام کن
در عمق آن قلب نازنینت .
عشق من ِ
زنده گی ام رنگین می شود با تو.
امینه ابهر
.: Weblog Themes By Pichak :.