سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه های مادر کلان همیشه با یکی بود یکی نبود شروع می شد. در پته صندلی زیر لحاف گرم از بیرون می آمدیم توته های یخ زده ِ دوان دوان با سر و صدا های طفلانه ِ هر که زود تر پهلوی مادر کلان جا می گرفت. و آن وقت صدای مادر کلان بلند می شد"بلا ها زود زود بشینین. لیافه ایقه بلند نکنین صندلی یخ می شه" کی میشنید ؟ خود را تا حلق زیر لحاف صندلی داخل می کردیم و پاهای سرد خود را می چسپاندیم به جان مادر کلان و مادر کلان دوباره فریادش به آسمان می رسید" یخ تان زده،کجا بودین ؟ شما آدم نمی شین؟" دروغ می گفتیم"بی بی جان تشناب رفته بودیم"به هم دیگر نگاه می کردیم و می خندیدیم فکر می کردیم مادر کلان دروغ ما را نفهمید ولی او می فهمید که ما کجا بودیم و چه می کردیم . کوه برفی که از پاک کردن بامها در روی حویلی جمع شده بود زمستان ها تفریح گاه بزرگی برای ما بود . شامها با صد عذاب و زحمت می رفتیم با بیل ِ تیشه و هر چه در دست داشتیم ِ از سر کوه برف تا پایین یخمالک درست می کردیم صاف و یک دست رویش آب می پاشیدیم تا شب خوب یخبندان شود . صبح ها وقتی پدر جان می رفت سر کار ما به هزار بهانه از خانه بیرون می شدیم در حویلی بخاطر یخمالک خوردن . چه وقتهای بود آن زمان ها دوران طفولیت ِ فقط به فکر این بودیم که چگونه زیاد تر شوخی کنیم و چطور زیاد تر ساعات ما به خوشی بگذرد نه به فکر مریضی ِ نه به فکر دردِ نه به فکر سردی ِ هیچ فقط شوخی و شوخی و خوشی . ...چپلی های پلاستیکی تابستانی را هم پت با خود می بردیم چرا که کف آنها زیاد صاف و برای یخمالک زدن بهتر بود و از بلندی بسیار بزودی پایین می آمد. چند دقیقه که می گذشت خواهر بزرگتر ما می آمد و می گفت: "بیاین که مادر کلان می کشیتان"ولی خودش هم با ما می پیوست چند دقیقه ای به نوبت چند بار دیگر هم با هزار زحمت بالای کوه می رفتیم وبا چیغ با لخشیدن پایین می آمدیم . و بعد با پاهای سرخ وکبود یخ زده می دودیم پهلوی مادر کلان زیر پته صندلی،چند دقیقه ای نمی گذشت که خواهر بزرگتر با یک کاسه بزرگ می آمد و در بین کاسه زردک های تازه و پر آب که «لیلونی » می گفتند زردک های بنفش رنگ و شلغم های آب دار و تازه ِ پوست شده می آورد و ما هم با دندانها یمان مثل موش ها غژ غژ کنان آنها را می تراشیدیم و می خوردیم و در عین زمان به قصه های شیرین مادر کلان گوش می دادیم"بود نبود یک پاچا بود یک دختر داشت ماه پیشانی . ... یا اینکه بود نبود یک پاچا بود یک بچه داشت ............. و بعضی اوقات هم ِ بود نبود یک دهقان بود یک مرغ داشت که تخم طلایی میداد..........." وما سرتا پا گوش و عاشق دختر و پسر پادشاه و مرغ دهقان ِ می رفتیم در دنیای آنها .


قصه های مادر کلان همیشه با یکی بود یکی نبود شروع می شد. در پته صندلی زیر لحاف گرم از بیرون می آمدیم توته های یخ زده ِ دوان دوان با سر و صدا های طفلانه ِ هر که زود تر پهلوی مادر کلان جا می گرفت. و آن وقت صدای مادر کلان بلند می شد"بلا ها زود زود بشینین. لیافه ایقه بلند نکنین صندلی یخ می شه" کی میشنید ؟ خود را تا حلق زیر لحاف صندلی داخل می کردیم و پاهای سرد خود را می چسپاندیم به جان مادر کلان و مادر کلان دوباره فریادش به آسمان می رسید" یخ تان زده،کجا بودین ؟ شما آدم نمی شین؟" دروغ می گفتیم"بی بی جان تشناب رفته بودیم"به هم دیگر نگاه می کردیم و می خندیدیم فکر می کردیم مادر کلان دروغ ما را نفهمید ولی او می فهمید که ما کجا بودیم و چه می کردیم . کوه برفی که از پاک کردن بامها در روی حویلی جمع شده بود زمستان ها تفریح گاه بزرگی برای ما بود . شامها با صد عذاب و زحمت می رفتیم با بیل ِ تیشه و هر چه در دست داشتیم ِ از سر کوه برف تا پایین یخمالک درست می کردیم صاف و یک دست رویش آب می پاشیدیم تا شب خوب یخبندان شود . صبح ها وقتی پدر جان می رفت سر کار ما به هزار بهانه از خانه بیرون می شدیم در حویلی بخاطر یخمالک خوردن . چه وقتهای بود آن زمان ها دوران طفولیت ِ فقط به فکر این بودیم که چگونه زیاد تر شوخی کنیم و چطور زیاد تر ساعات ما به خوشی بگذرد نه به فکر مریضی ِ نه به فکر دردِ نه به فکر سردی ِ هیچ فقط شوخی و شوخی و خوشی . ...چپلی های پلاستیکی تابستانی را هم پت با خود می بردیم چرا که کف آنها زیاد صاف و برای یخمالک زدن بهتر بود و از بلندی بسیار بزودی پایین می آمد. چند دقیقه که می گذشت خواهر بزرگتر ما می آمد و می گفت: "بیاین که مادر کلان می کشیتان"ولی خودش هم با ما می پیوست چند دقیقه ای به نوبت چند بار دیگر هم با هزار زحمت بالای کوه می رفتیم وبا چیغ با لخشیدن پایین می آمدیم . و بعد با پاهای سرخ وکبود یخ زده می دودیم پهلوی مادر کلان زیر پته صندلی،چند دقیقه ای نمی گذشت که خواهر بزرگتر با یک کاسه بزرگ می آمد و در بین کاسه زردک های تازه و پر آب که «لیلونی » می گفتند زردک های بنفش رنگ و شلغم های آب دار و تازه ِ پوست شده می آورد و ما هم با دندانها یمان مثل موش ها غژ غژ کنان آنها را می تراشیدیم و می خوردیم و در عین زمان به قصه های شیرین مادر کلان گوش می دادیم"بود نبود یک پاچا بود یک دختر داشت ماه پیشانی . ... یا اینکه بود نبود یک پاچا بود یک بچه داشت ............. و بعضی اوقات هم ِ بود نبود یک دهقان بود یک مرغ داشت که تخم طلایی میداد..........." وما سرتا پا گوش و عاشق دختر و پسر پادشاه و مرغ دهقان ِ می رفتیم در دنیای آنها.

امینه ابهر




تاریخ : دوشنبه 97/6/5 | 11:39 صبح | نویسنده : AminaAbhar | نظر


  • paper | فروش رپورتاژ آگهی دائمی | کلوپ ها
  • خرید رپرتاژ اگهی | مقاله ی گل کوچک